یک عدد من



سلام.امیدوارم حالت خوب باشه دوست عزیز.دوستی که تاالان ندیدمت و نمیدونم کجای این کره ی بزرگی! 

الان که دارم مینویسم حتی نمیدونم کسی هست که بخونه یانه؟!؟(اگر آره اعلام کنهwink)

راستش تازه وبلاگ نوشتن رو شروع کردم و خب این از طرز نوشتنم هم معلومه و خودت اینو میدونی 

یه دختر کنکوری هستم،کنکور 99 اولین تجربه کنکور من هست.تقریبا تازه شروع کردم به خوندن و امیدوارم که همه موفق بشن در این مارتن بزرگ،من هم . 

دوست عزیزی که میخونی دوست دارم بدونی که به دندانپزشکی علاقه دارم و اگر هم پزشکی رو بیارم هم با کله خواهم رفت . خلاصه که این دوتا رو دوست میدارم 

از تحصیل محصیل که بگذرم، میخوام بهت بگم که به شدت عاطفیم indecision و خب راستشو بخوای یکم افسردگی دارم که بهتر شدم خداروشکر (به لطف روانشناسان و روانپزشکان عزیز)

اینجا از تلاشام برای رسیدن به هدفم برات میگم و روزمرگی هام رو باهات به اشتراک میذارم 

دوست عزیز فعلا خدانگهدارت 

 


سلام شاید هم خداحافظ 

میخواستم بیام اینجا و هرشب بنویسم ولی دیدم همراهی نمیکنید دیگه

تا یه مدت نیستم.

همیشه وقتی وبلاگ هارو دنبال میکردم میدیدم بعد از یه مدتی نویسنده ها رفتن و خلا رو حس میکردم چون باهاشون همراه میشدم.روزنوشت هاشونو میخوندم و خیلی دوست داشتم یه حرف تاثیرگذار بزنم که شاید بتونم یه کمکی بهشون کرده باشم اما خب هیچ وقت اون حرفارو نزدم.به هیچ کس .

من خودم حالم بد بود و بهتره بگم که بد هست.زندگی یک فرایند پیوسته هست.بعضی افراد و بعضی چیزارو کمرنگ میکنه و در نهایت از صفحه خودش(صفحه نمایش بزرگ زندگی)حذف میکنه. 

الان یه اهنگ با ریتمی که داره منو وادار به تایپ کردن میکنه.انگار انگشتام دارن با ریتم این اهنگ صفحه رو جلو میبرن .

من اینجا دلم تنگه تنگ است 

و هوا بس دلگیر است 

اصلا دلم نمیخواست بیام اینجا و حس و حالی که گاهی اوقات مثل یه طناب دور دستو پام و افکارم میپیچه رو بگمو تعریف کنم اما چه کنم!

من هم ادمم 

دلم میخواد گاهی اوقات تمام عواطف و افکار و احساساتم رو یه جایی به هر نحوی تخلیه کنم هرچند خیلی وقتا تو خودم نگه داشتم 

زندگی اونقدرا هم شیرین نبود 

شاید بهتره بگم اصلا شیرین نبود 

ولی باید خودت این چایی تلخ رو برداری که تقریبا هم دم نکشیده هست و یه نبات بریزی توش و به همش بزنی.اونقدر که حل شه و بشه خوردش.شاید داستان زندگی هم همین بود.

دیگه نمیدونم کی میام اینجا 

شاید 1ماه دیگه،2ماه دیگه شاید هم 1سال و. شاید هم اصلا نیام 

چه جالب 

اینجا برای کسی چیزی مهم نیست،شاید.

خدانگهدار 

 


 

 


میگذرم همچون تو که گاه با آخرین رمقت میدوی و نمیگذاری زندگی برایم تلخی یا شیرینیش را جاودانه به نمایش این صحنه ی 18ساله ام بگذارد.

میگذرم همچون توکه گاه گاه می ایستی.منتظر یک گم شده میگردی که کمی خسته شده است تا درون دلت بگذارم و باز به راهت ادامه دهی .

میگذرم ای عقربه های ساعت های جهان

میگذرم.

من 

هم اکنون 

در این جاده ی بی پایان 

دوان دوان 

همچون شما ای عقربه های ساعت های جهان 

میگذرم .

 


صرفا مینویسم 

در مکان امنم،اتاقم

گاه دل زده میشوم. از این بیدار شدن های کمی اجباری. از این خوابیدن هایی که با فکر تغییرات و تحولاتی در فردا روشن میکند تاریکی شبم را

من از این روزمرگی هایم توقعی عجیب دارم. 

و من 

اکنون 

در مکانی امن

در اتاقم 

تنها،مینویسم

از دیار تفاوت های دست نیافتنی.

 


احتیاج داشتم بنویسم 

صبح یکم دیر از خواب بیدار شدم. یکم کسل هستم الان. نمیدونم مامانم به چی فکر میکنه.ناراحتیش منو ناراحت میکنه. حالت تهوع دارم یکم. امشب امتحان دارم و هنوز برای امتحانم نخوندم هرچند قبلا این درس رو که امشب امتحان دارم رو تموم کردم. نمیدونم چم شده. نمیدونم چم میشه یهویی. انگار میزنه به سرم و همه چیو به کل فراموش میکنم. دلم گرفته یکم. این قرصا شاید فقط همون اولش خوب بودن. نمیدونم شایدم قرصا خوبن اما من خودم نمیخوام خوب بشم.نمیدونم واقعا. چرا زندگیم اینه الان. به کجا دارم میرم. چرا اینقد سردرگمم. چرا نمیتونم همونی باشم که خانواده ازم میخوان. چرا حس ناتوانی دارم. چرا این قرصا کارشونو خوب بلد نیستن. چرا چرا چراانقد چرا


روزگار جالبی نیست 

این حال و هوای من چندان بوی خوشی نمیدهد 

حالم حالی به حالی 

دلم تنگ است 

تنگ رفتگان و بازماندگانی که نیستند.

نه روزگار جالب نیست 

دلم بسیااار تنگ است 

و هوای دلم بارانیست 

موسیقی در گوشم ارام مینوازد و نوشتن را برایم سهل میکند 

از خود میپرسم چرا من 

و من جوابش را نمیدانم.

حال این روزهای عجیب بارانیست 

بارانی .

 


باید که برسم 

تو سرم یه عالمه رویاست.رویا یا باید گفت که هدف! (بازی با کلمات)

به تک تکشون امروز قول رسیدن دادم. به تمامشون که انقدر پاکن و صاف. به تمامشون میرسم. من کم نمیارم و کم نمیزارم براشون.نمیزارم یه گوشه تک و تنها بمیرن. من بابت تک تکشون حس مسئولیت دارم.

فعلا براشون ترتیب خاصی در نظر گرفتم. یه فرایند کاملا پیوسته. اولین هدفم رو هم مشخص کردم. براش زمان و انرژی صرف میکنم و میدونم که نتیجه از اونی که فکرشو هم میکنم بهتر خواهد بود. 

اولین قول برای فردی که امروز از پیله اش بیرون آمد:قول رسیدن!!!

 

و این داستان ادامه دارد. 


برمیگردم عقب.نظاره گر اون همه روز از دست رفته میشم.تمام زندگیم رو یه پرده نمایش از جلوم رد میشن اما هیچ کاری نمیتونم برای تمام اشتباهاتم،تمام حماقت هام،تمام خنده های الکی و بی موردم،تمام کارایی که باید انجام میدادم اما ندادم،کارایی که نباید انجام میدادم اما انجام دادم و و و.

خیلی وقتا با خودم میگم خب فاطمه دیگه بسه،این زندگی ارزششو نداشت، ارزش دویدن و خستگی ها رو نداشت.تو چیزی بدست نیاوردی.با خودم میگم همه چیو تموم کن.بزار پایانتو خودت انتخاب کنی .

یه فاطمه تو سرم هست که اینطور مواقع بدجور فرمانروایی میکنه. بهم میگه هرگز تسلیم نشو هرگز هرگز هرگز . 

_چرا؟

و اون جواب منو نمیده و حرفشو تکرار میکنه . هرگز تسلیم نشو فاطمه.

 

حس میکنم یه چیزی تو زندگیم کمه.حس میکنم یه چیزایی کم دارم.آره کم دارم.من هنوز اون خنده های از ته دلمو با صدای بلند نداشتم تو زندگیم.هنوز طعم رسیدنو نچشیدم.هنوز با تک تک سلولام ارامشو درک نکردم.من هنوز اول خطم.شایدم به خط شروع هم نرسیده باشم.

 

من از کمبود ها با تو گفتم 

باشد که نبودن ها با نبودن نون بودن شوند

و نرسیدن ها رسیدن هم 

من از شلوغی شهر با تو گفتم 

و در این میان دختری با نام فاطمه

که تنهایی اش را حس کرد در میان شلوغی ها 

من از دیار قدرت با تو گفتم 

هرچند کمی ضعیفم 

اما هستم و میمانم 

من از کهنگی هایم با تو گفتم 

از آن حالت های انزوا

از آن اشک ها و افسوس ها 

و یک صدا که در این میان،در این تاریکی ها

با من سخن میگفت:هرگز تسلیم نشو فاطمه

 

 

 


در ایزوله به سر میبرم.آرامم.باران همچنان میبارد و قصدی برای توقف ندارد.آهنگ مورد علاقه ام مینوازد اما کمی سوک تر از همیشه.

دلم تنگ میشود.شاید.

و از دیار فاصله در این ایزوله با تو میگویم.

در این وادی کمی سرد فاصله شاید حکم است.باید رفت! و من حرفی ندارم!

 

 

 


بارون هم شل و سفت میکنه.یهو تند میاد و حس میکنم شیشه الان میکشنه در همون موقع اون قدر اروم به شیشه میخوره که تو با خودت میگی به اینم میگن بارون اخه :)

موزیک تو گوشم نیست و شاید با خودت بگی چقدر عجیب و من بهت میگم صدای بارون موزیکمه الان.پس الان با ریتم بارون تایپ میکنم برات.کمی بارانی :)

دنبال یه مکان برای ایزوله میگشتم امروز که رفتم یه شکلات داغ برای خودم درست کردم و نشستم رو تختم و اروم اروم میکشیدمش بالا.گرمیشو حس میکردم که داره تا چه اندازه میره پایین اروم اروم. 

یه نگاه به دور و برم انداختم.اینجا اتاق منه :) 

رو تختم اگر بشینم،سمت راستم یه پنجره با طول نسبتا زیاده که سبزی درختان سر به فلک کشیده رو به نمایش میزاره :).سمت چپم دیواره و دقیقا رو به روم یه میزه که روش 3ردیف تا بالا کتابه و کنارش یه میزه دیگست که پشتش یه صندلیه.این دوتا میز باهم خواهر برادرن.یکیش گنده هست و اون یکی کمی لاغر.پشت این میزا، دقیقا رو به روی من،وقتی روی تختم هستم یه کمده چاقه قهوه ای رنگ دیده میشه و توش هرچی تو بخوای هست :) و و و خلاصه که اینجا کمی شلوغه و کمی با سانسور شد این اتاق بنده(نه به دلیل بد بودن و شاید برعکس :))

اینجا مکان امن منه! و ایزوله! تو با خودت میگی بچه میخوای چه می یا چه چیزه الوده ای رو از بین ببری و با خودت میخندی! و من دیگه برای تو توضیح نمیدم :)

از ایزوله.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها