سلام شاید هم خداحافظ 

میخواستم بیام اینجا و هرشب بنویسم ولی دیدم همراهی نمیکنید دیگه

تا یه مدت نیستم.

همیشه وقتی وبلاگ هارو دنبال میکردم میدیدم بعد از یه مدتی نویسنده ها رفتن و خلا رو حس میکردم چون باهاشون همراه میشدم.روزنوشت هاشونو میخوندم و خیلی دوست داشتم یه حرف تاثیرگذار بزنم که شاید بتونم یه کمکی بهشون کرده باشم اما خب هیچ وقت اون حرفارو نزدم.به هیچ کس .

من خودم حالم بد بود و بهتره بگم که بد هست.زندگی یک فرایند پیوسته هست.بعضی افراد و بعضی چیزارو کمرنگ میکنه و در نهایت از صفحه خودش(صفحه نمایش بزرگ زندگی)حذف میکنه. 

الان یه اهنگ با ریتمی که داره منو وادار به تایپ کردن میکنه.انگار انگشتام دارن با ریتم این اهنگ صفحه رو جلو میبرن .

من اینجا دلم تنگه تنگ است 

و هوا بس دلگیر است 

اصلا دلم نمیخواست بیام اینجا و حس و حالی که گاهی اوقات مثل یه طناب دور دستو پام و افکارم میپیچه رو بگمو تعریف کنم اما چه کنم!

من هم ادمم 

دلم میخواد گاهی اوقات تمام عواطف و افکار و احساساتم رو یه جایی به هر نحوی تخلیه کنم هرچند خیلی وقتا تو خودم نگه داشتم 

زندگی اونقدرا هم شیرین نبود 

شاید بهتره بگم اصلا شیرین نبود 

ولی باید خودت این چایی تلخ رو برداری که تقریبا هم دم نکشیده هست و یه نبات بریزی توش و به همش بزنی.اونقدر که حل شه و بشه خوردش.شاید داستان زندگی هم همین بود.

دیگه نمیدونم کی میام اینجا 

شاید 1ماه دیگه،2ماه دیگه شاید هم 1سال و. شاید هم اصلا نیام 

چه جالب 

اینجا برای کسی چیزی مهم نیست،شاید.

خدانگهدار 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها